سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شبگرد تنها
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

شعر و متن عاشقانه

محسن آتیش


شب ها با یادت میخوابم
و روزها با یادت سر میکنم
گهگاهی به خوابم می آیی
باهمان لبخند همیشگی ات
چه رویاهای شیرینی
چه دیدار غریبی...
و چه ظالمانه
زنگ ساعت
خوابهای نیلگونم را
خط خطی میکند!
دوباره از نو
روزهای بی تو بودن...

         چه سرنوشت تلخی  ....
                                                
                 



 

نوشته شده در پنجشنبه 12/3/1390ساعت 5:36 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( 7 ) |   |

اگر دروغ رنگ داشت
هر روز،شاید
ده ها رنگین کمان
در دهان ما نطفه میبست
و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود
اگر عشق، ارتفاع داشت
من زمین را در زیر پای خود داشتم
و تو هیچگاه عزم صعود نمیکردی
آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها
به تمسخر میگرفتی !
اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت
عاشقان سکوت شب را ویران میکردند
اگر براستی خواستن توانستن بود
محال نبود،وصال
و عاشقان که همیشه خواهانند
همیشه میتوانستند تنها نباشند
اگر گناه وزن داشت
هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد
تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی
و شاید من، کمر شکسته ترین بودم
اگر غرور نبود
چشمهایمان به جای لبها سخن نمیگفتند
و ما کلام دوستت دارم را
در میان نگاه های گهگاه مان جستجو نمیکردیم
اگر دیوار نبود
نزدیک تر بودیم،
همه وسعت دنیا یک خانه میشد
و تمام محتوای یک سفره
سهم همه بود
و هیچکس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمیشد
اگر ساعتها نبودند
آزاد تر بودیم،
با اولین خمیازه به خواب میرفتیم
و هر عادت مکرر را
در میان بیست و چهار زندان حبس نمیکردیم
اگر خواب حقیقت داشت
همیشه با تو در کنار آن ساحل سبز
لبریز از ناباوری بودم
هیچ رنجی بدون گنج نبود
اما گنجها شاید، بدون رنج بودند
اگر همه ثروت داشتند
دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند
و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدید
تا دیگری از سر جوانمردی
بی ارزشترین سکه اش را نثار او کند
اما بی گمان صفا و سادگی میمرد،
اگر همه ثروت داشتند
اگر مرگ نبود
همه کافر بودند
و زندگی بی ارزشترین کالا بود
ترس نبود،زیبایی نبود

و خوبی هم، شاید

 

اگر عشق نبود
به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟
کدام لحظه نایاب را اندیشه میکردیم؟
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری! بیگمان پیش از اینها مرده بودیم
اگر عشق نبود
اگر کینه نبود
قلبها تمام حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند
من با دستانی که زخم خورده توست
گیسوان بلند تو را نوازش میکردم
و تو سنگی را که من به شیشه ات زده بودم
به یادگار نگه میداشتی
و ما پیمانه هایمان را در تمام شبهای مهتابی
به سلامتی دشمنانمان می نوشیدیم


نوشته شده در پنجشنبه 12/3/1390ساعت 5:35 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( 1 ) |   |




نوشته شده در پنجشنبه 12/3/1390ساعت 5:32 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( 0 ) |   |

دیر رسیدم مثل همیشه...دیگه اطرافیانم باین اخلاقم عادت کردند!
البته دیرمیام امــا همیشه حتما میام...!
ازصبح با خاله م کلی ازین ور شهر باین ور شهر رفته بودیم پای پیاده!
باندازه کل عمرم اتوبوسومترو تاکسی سوار شدم!
پاهام درد میکرد خیلی خسته بودم امــا
امــا پر از انرژی و سرشار از ذوق...
نمیدونستم چجوری میتونم خودمو کنترل کنم...
قلبم میزد تند تندددددددد
بی جهت میخندیدم نمیتونستم فکرمو متمرکز کنم!
بعد 6 ماه....یعنی میبنمش؟!...
وقتی تل زد که کجایی وگفتم زیر عکس...هستم دیگه نفسم بند اومده بود
چشمام دنبالش میگشت کوشــــــــــی...
تا اینکه...
درست روبروم... یه پسر جذاب که مهربونی چشماش حتی ازون فاصله دیده میشد...
میخندید...
یه دسته گل بزرررررررگ!!! پالتو مشکی موهای کوتاه...
وای این خودشه!!!
یادمه نمیدونستیم کجا میریم چی میگیم دستمو حلقه کردم تو بازوش ورفتیم...
چه لحظاتی ...
نمیتونستم نگاهمو از رو زمین بردارم!!!وای من چم شده...! این تویی نل؟!
وقتی بخودمون اومدیم کلی از مسیر اصلیمون دور شده بودیم...
توکافی شاپ:
وقتی تونستم تو نور کامل زیبایی چشماتو ببینم...
دلم میخواست فقط نگاهت میکردم...
چه آرامشی...
آهای نل ... دختر خوش شانس!
درسته این همونیه که میخواستی...!
بچسب بهش و ولش نکن!
دستامون...نگاهمون...و لحظه خداحافظی.......!
آی پسره!
عاشقتم...


نوشته شده در پنجشنبه 12/3/1390ساعت 5:29 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( 0 ) |   |

 

 





[ یکشنبه 90/3/29 ] [ 8:16 عصر ] [ حسین علی عسگریان ]

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند.

 

همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش راروی ساعدش نشاند.

 

 شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود،چرا که می توانست درآسمان بالا برود و آنچه را ببیند

 

  که انسان نمی دید.اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند.

 

چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش

 

 نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.

 

بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید.

 

گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد،تا اینکه ? معجزه! ?

 

رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.

 

خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش راکه  همراهش

 

 بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید،اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند،

 

شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود.جام رابرداشت،

 

خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد

 

و آبش را بیرون ریخت.چنگیزخان حیوانش را دوست  داشت اما می دانست نباید بگذارد کسی به

 

هیچ شکلی به او بی احترامی کند،

 

چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک

 

پرنده ی ساده را مهار کند . این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید  جام را برداشت و شروع کرد  به پر

 

 کردن آن . یک چشمش را به آب دوخته بود ودیگری را به شاهین.همین که جام پر شدومیخواست

 

آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد.چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی

 

شاهین را شکافت.جریان آب خشک شده بودچنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد،

 

از صخره بالا رفت.تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب

 

 کوچکی است و وسط آن،یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است.

 

اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه

 

برگشت.دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:

 

یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.

 

و بر بال دیگرش نوشتند:

 

هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.


[ یکشنبه 90/3/29 ] [ 7:26 عصر ] [ حسین علی عسگریان ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ
امکانات وب

تبادل لینک

خرید بک لینک